چهارم دبستان تلاش بی نتیجه مریم دوست داشت در زنگهای ورزش بتواند تند بدود. بنابراین یک کفش کتانی نو خرید؛ اما با کمک آن کفش نتوانست تند تر بدود. در زنگ ریاضی چند بار جایش را تغییر داد تا دیگر حواسش پرت نشود ، اما هیچ فایده ای نداشت . بیشتر وقتها موقع نوشتن تکالیفش قسمت هایی را جا می انداخت برای همین تصمیم گرفت از چند خودکار رنگی استفاده کند ولی باز هم تکالیفش ناقص بود. او که از این وضعیت خسته شده بود پرسید:« چرا با این که برای حل مسئله ای تلاش می کنم، نتیجه نمی گیرم؟» آیا می دانی مشکل اصلی مریم چیست؟ ![]() خوب می دانید مشکل مریم تمرکز روی کاری است که در حال انجام دادن آن است. مریم اگه روی کاری که می خواهد انجام دهد تمرکز کند و به نتیجه آن فکر کند و برای رسیدن به آن تلاش کند حتما موفق خواهد شد و در نهایت همیشه راضی و خوشحا خواهد بود. عینک آفتابی ![]() می خواهی بیرون از خانه بازی کنی؟ پس یادت باشد حتما با خودت عینک آفتابی، کلاه لبه دار و یک بطری آب برداری.
می دانی زیاده روی در هر کاری ضرر دارد، حتی اگر برای بدن مفید باشد. مثلا نور خورشید کمک می کند بدن ما ویتامین«د» بسازد. ولی همین خورشید اشعه ی ماوراء بنفش دارد که برای چشم خطرناک است. پس نباید خیلی هم توی آفتاب بمانی. توی این آفتاب داغ برای اینکه چشم هایت خراب نشود یک فکری به حالشان بکن. البته از عینک آفتابی می توانی در روزهای برفی هم استفاده کنی به خاطر اینکه انعکاس نور خورشید در سفیدی برف هم ممکن است چشمهایت را اذیت کند. باغ احترام یک دانه، دانه ی احترام دارم. آن را در باغچه ی دست هایم می کارم. یکهو سبز می شود ...جوانه می زند.... قد می کشد.... و روز بعد که بیدار می شوم می بینم اووووو..وه دانه ام یک درخت شده است. ذوق می کنم. درختم شکوفه می دهد. می خندم. میوه هایش در می آید میوه هایش ترک می خورد ودانه هایش می پرد بیرون. هر کدامشان یک طرف: یکی از این طرف در چشمم یکی از آن طرف در زبانم، یکی روی قلبم یکی روی زبانم و یکی توی گوشم. همه با هم جوانه می زنند حالا من یک باغ شده ام. پر از درخت های احترامی که میوه هایش هی ترک می خورد و دانه هایش بیرون می پرد. ![]()
![]() قار ... قور .... این صدای شکم رضا کوچولو بود. رضا به شکمش گفت: ببین بوی قورمه سبزی می آید ولی من که قورمه سبزی دوست ندارم. شکم گرسنه بود کاری به کار این حرفها نداشت. و همین جور قار و قور می کرد. رضا سراغ شیر آب رفت. یک لیوان پر آب خورد. چقدر خوب بود! رضا گفت: خب، خدا را شکر انگار سیر شدم. ولی هنوز چند قدم از شیر آب دور نشده بود که دوباره صدای قار و قور بلند شد. رضا به دور و برش نگاه کرد. روی کابینت یک سبد پر از میوه بود. رضا هلوی درشتی برداشت. بعد دستی به شکمش کشید و گفت: این خیلی خوب و خوشمره است حتما تو را سیر می کند شکم کوچولوی من! آن وقت شروع کرد به خوردن. هلو تمام شد ولی شکم کوچولو سیر نشد. حالا کم کم دل رضا ضعف می رفت. پاورچین توی اتاق رفت. مامان کنار سفره نشسته بود و پلو و قورمه سبزی می خورد. رضا کنار او نشست. مامان گفت: بفرمایید. رضا ابروهایش را بالا و پایین کرد. لبهایش هم کج و کوله شد. یواش گفت: من که دوست ندارم. اصلاً سیرم. یک دفعه شکم رضا کوچولو قار و قور بلندی کرد مامان خندید. رضا گفت: راستش یک کمی گرسنه ام ولی قورمه سبزی دوست ندارم تا حالا این غذا را نخوردم. مزه اش را هم نمیدانم اما قیافه ی زشتی دارد من که دوست ندارم. مامان یک کفگیر پلو توی بشقاب او ریخت بعد همین طور که الهی شکر می گفت بلند شد و به آشپزخانه رفت. رضا فکر کرد حالا که مامان رفته، بهتر است قورمه سبزی را امتحان کند بعد با نوک قاشق یک کمی از آن برداشت و خورد. مزه ی خوبی می داد یک بار دیگر قاشق را پر کرد. راستی راستی خوشمزه بود! رضا کوچولو مشغول خوردن ناهار شد. مامان از کنارِ در آشپزخانه به او نگاه می کرد و می خندید. دیگر کسی صدای قار و قور از شکم رضا نمی شنید.
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() آرشيو وبلاگ نويسندگان پيوندها ![]()
![]()
|
|||||||||||||||||||||||
![]() |